من میترا نیستم!

من میترا نیستم!

 

چند روز قبل، همسر گرامی مستندی از شبکه افق تماشا کرده بودند با عنوان « من میترا نیستم! »

مستند در مورد یک شهیده والامقام است؛ شهیده زینب کَمایی . دختری که به علت فعالیت های انقلابی و روشنگرانه اش، در چهارده سالگی هدف ترور منافقین قرار می گیرد.

برای پیدا کردن مزار شهیده کمایی به گلستان شهدا رفتیم. از کتاب فروشی گلستان شهدا، کتاب خاطرات مادر شهیده کمایی، با عنوان «راز درخت کاج» را خریدیم، و سپس به دنبال مزار وی گشتیم. در قطعه پشت مزار شهید تورجی زاده، مابین حسینیه گلستان شهدا و مجموعه کتابفروشی ها، تک درخت کاجی قرار دارد که سایبان مزار شهیده زینب کَمایی است.

 

 


زینب کمایی متولد خرداد 1346 شهر آبادان است. مادربزرگش، نام «میترا» را برای وی انتخاب می کند، نامی که زینب بعدها به آن معترض می شود:

 بارها به مادرم گفت: «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی می دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من می خواهم مثل زینب(س) باشم.» میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم.

 با شروع جنگ، زینب به همراه خانواده اش مجبور به مهاجرت به شاهین شهر اصفهان می شود. با توجه به وضعیت فرهنگی ضعیف شاهین شهر در آن زمان، زینب از طریق فعالیت در بسیج ، کلاس های جامعه زنان، و فعالیت های پرورشی و تربیتی در دبیرستان، و ارتباط با امام جمعه شهر، سعی در بهبود وضعیت فرهنگی شاهین شهر دارد. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول خدمت بودند؛ دو خواهر به عنوان امدادگر در پشت جبهه و دو برادر رودررو با دشمن. اما خلوص و عمق فعالیت های انقلابی زینب سبب شد پس از شش ماه از حضورش در شاهین شهر، در شب اول فروردین سال 1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط منافقین ربوده و با گره چادرش به شهادت برسد. پیکر پاکش سه روز بعد کشف شد و سپس همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.


زینب در وصیت نامه اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتما در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد: « دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم... اما آنجا جبهه واقعی من نبود. من در خواب درک کردم که جبهه من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست. » بعد از این خواب، زینب وصیت نامه جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود.

زینب وصیت نامه دومش را خیلی عاشقانه نوشته است. او طوری از شهادت حرف زده، مثل اینکه منتظر رفتن است. زینب وصیت نامه دومش را در تاریخ 13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.

زینب یک دفتر به اسم « دفتر پند و نصیحت» داشت. اول دفتر، اسم هجده نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هرکدام از آنها یک صفحه گذاشته بود که در آن صفحه هر انتقادی از زینب دارند بنویسند.

زینب در دفتر خود سازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نمازغفیله و نماز امام زمان(عج) ، تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن کم خوردن صبحانه و ناهار و شام.

از دست نوشته های زینب کمایی:

«خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست. باید بروم. باید بروم.»

روی بیشتر دفترهایش نوشته:


«او می بیند.»


«به نام او که از اویم. به نام او که به سوی اویم. به نام او که به خاطر اویم. به نام او که زندگی ام در جهت اوست. رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم اوست. احساسش می کنم. با ذره ذره ی وجود احساسش می کنم، اما بیانش نتوانم کرد.»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد